شعر بچه ها...2
ایستاده به روی پاهاشان، در میان نبرد می میرند
پر از این غیرت و پر از این عشق، بی ریا، مثل مرد می میرند
با شکوهند و استوار و دلیر، همچو سروی به خاک می افتند
مثل آن کس که توی چاه سکوت، شب به شب گریه کرد می میرند
برگ برگ درخت احساسند، گرم و تازه، لبالبِ شادی
پر از این رنگ سبز شورانگیز، خالی از هرچه زرد می میرند
جرئت مرگ، پای رفتن و عشق ، چیز هایی که داشتند آهن ها توی ایّام دود و آتش و خون، در هیاهوی درد می میرند
تا ابد نا مشان گرامی باد، روی هر سطر سبزی وطنم آن کسانی که در میان نبرد، بی ریا ، مثل مرد می میرند
تقدیم به همه ی شهدا به ویژه عموی عزیزم
P.PEDRAMNIA

به اقتباس میگیرم
آبی ترین صمیمیت پنجره را
و تحرک یادت مرا بیدار میکند.
سرم بر شانه هایت
در صدای تنفست غرق میشوم
تعبیر آغوشت
تمنای شبم را
کافیست...
فریاد اصابت زمان با نبودنت
خلسه ی شیرینم را
در حسرتی همگن
حل میکند
انتهای بغض خسته ی ساعت را
فرو می روم
دستانت
هنوز
بر عقربه ها سوارند...
S.BEHZADFAR
